اسد نازنین همه ما رو دعوت کرده به نوشتن در مورد علل رکود وبلاگنویسی. خوب دلایل معمول رو که همه میدونیم یا حدس میزنیم – در مورد شخص خودم فکر میکنم بزرگترین دلیلاش تغییر ماهیت نوشتههام بود که به مرور و تحت تاثیر مسایل سیاسی در ایران رنگ و بوی دیگری گرفت. وقتی شروع کردم به نوشتن، حدود ده سال پیش، انگیزهام فقط نوشتن از زندگی خودم و پیرامونام بود. اینو تو بخش معرفیام نوشته بودم – بعد یک روز چشم باز کردم دیدم نوشتههام دیگه شخصی نیستن. تماما» در ارتباط با سیاست و حقوق بشر – تا جاییکه مجبور شدم برم بخش معرفی رو به روز کنم و سیاست و حقوق بشر رو هم به تعلقاتام اضافه کنم.
حالا چرا رکود؟ راستاش دلمردگی و افسردهحالی … حس میکردم دیگه حرفی ندارم سوای گرفتاری و انعکاس اخبار بد (که به قول دوستی توی سایتهای خبری خیلی حرفهایتر موجود بود!). کم کم دیگه روزانه نرفتم سراغ وبلاگی که مثل بچه برام بود بعد از ده سال. این که بگم همه حرفها رو زده بودم که دروغه … مگه حرف تمام میشه؟ ولی خوب دیگه حرفام نیامد یک روز! به همین سادگی. حتی حوصله درست کردن پروفایل توی فیسبوک رو هم نداشتم، انگار اصلا» حوصله جماعت هموطن هم نبود!
حالا هنوز هم مطمٸن نیستم وبلاگنویسی چه قدر برام جذابیت بتونه داشته باشه ولی سعی میکنم هر از چند وقتی یه چیزی بنویسم. قدر مسلم اینه که از بودن با دوستان قدیمام به هر فرم و شکل خوشحالام و قدردان!
هاله جان کاملا میفهمم و انگار همین بلا سر همه اومد اونقدر اتفاق بد پشت سر هم دیدیم که برای همه عمرخودمون و 7 پشتمون بس بود …به هر حال من خیلی خوشحالم که دوباره وبلاگت رو مبینم فقط اون سرزمین آفتاب انگار یه ذره مه گرفته که ایشالا آسمونش هر چه زودتر صاف و دوباره آفتابی بشه ….خوش برگشتی!
مرسی دخی جونام. مثل همیشه مهربونی.
با روری کلی خندیدیم به این سرزمین مه به جای سرزمین ﺁفتاب! سرزمینی از مه و شن و همه چیزهای عجیب! انشالله لوگو رو عوض میکنم. در فکر زنده کردن ﺁرشیو قدیم هم هستم. مرسی از مهربونی و از اخلاق خوبات همیشه. این مدت با خیلیها ﺁشنا شدیم ولی اونهایی برامون موندن که ﺁدمهای متعادلی بودند مثل خودمون – همیشه یک جور، روشون میشه حساب کرد. تو هم از اونهایی دخی. میبوسمات.
هاله جان، خوشحالم که می بینم بعد از مدتها می نویسی، امید دارم ادامه بدهی، احساست را کاملا درک میکنم.
ما که راضییم به رضای شما، مای لاو! بنویسی، ننویسی، من آشگتم.
راستی عزیزم، یکی از دلیل ننوشتن من این بود که من با ادیتور هاله مینوشتم و چون صفحهٔ تو بسته بود دیگه ادیتور هاله پیدا نکردم (!) ، میشه لطفا اگه زحمتی نیست بهم لینک ادیتورت رو بدی؟ من شرمندهام که بجز زحمت برات کار دیگهای ندارم.
مرسی اسکارلت عزیزم منام عاشق شما هستم.
ادیتور هاله تو انباره روی همون سرور یتیم. اگر کشیدماش بیرون و راه افتاد زمانی که حتما» عزیزم خبرت میکنم. شاید هم بتونم نسخهای ازش رو روی بکﺁپهام پیدا کنم. ادیتور ولی بازم هست توی وب ها! یا عادتات به کیبورد منطقی هست و نه فارسی؟ حالا ببینم بکﺁپ دارم ازش یا نه.
وقت کنم میام بازی! خوبی شما؟
قربانات مامان خانم غزل خانم. حتما» بنویس، خوبه :*
[…] ثبت نام میکردی و اگر دیر میجنبیدی جا نبودی. حالا اینجا […]
ای جانام بر تو بلوچ عزیزم که تاج سری :*
قربونت برم من. من الان با «بهنویس» مینویسم. زیاد چنگی به دل نمیزنه. مال تو خیلی راحت تر بود. گفتی بک آاپ، منم یادم افتاد شاید منهم تو هارد درایو قدیمیم بک آاپ اشو داشته باشم، فدات شم اگه دم دستت نیست نمیخواد زحمت بکشی. بیخیال. میبوسمت
منم این روزا خیلی میگردم دنبال یه وبلاگ خوب و پرکار.
ولی متاسفانه خیلی از وبلاگای خوب دیگه اثری از فعالیتشون نیست.
یه دلیلش هم اینه که دیگه کمتر به وبلاگا اهمیت میدن و میخونن.
یعنی ممکنه بخونن ولی کمتر کسی ردی از خودش به جا میذاره،کامنت میذاره، اینه که حس میشه اصلا خونده نمیشه.
بعد خرداد ۸۸ خیلی حوصله ها کمتر شد و خیلی چیزا عوض شد درونمان
راستی منم این مسئله نوشتن یا ننوشتن برام معضلی شده بود.
براش دوتا پست به مناسبت ۳۱آگوست نوشتم و در پست دوم به نتیجه ای رسیدم که دیگه هیچ وقت وبلاگ نویسی رو ترک نکنم.
حتا اگه دیگه کسی نمونده باشه که بخونه:)
باران جان خیلی خوب کاری میکنی. ضمن اینکه واقعا» کسانی که دست به قلم خوبی دارند باید بنویسند. من سواد فارسیام بد نیست اما درخشان هم نیست و برای هر جمله باید برگردم چک کنم که روان هست و ترجمه انگلیسی به فارسی نیست! در مورد دلمردگی بعد از انتخابات هم باهات موافقم. خیلی تاثیر داشت متاسفانه. 😦
دوست گرامی حال که برگشتید و امیدوارم موقت هم نباشد فرصت را غنیمت شمرده سلامی عرض کرده و تنها میتوانم بگویم که درکتان میکنم چرا که منهم امیریه را وقتی راه انداختم هدفم دوری جستن از سیاست و نوعی خاطره نویسی و آشنایی نسل جدید با دنیای ما بود که متاسفانه گاهی غم و اندوه ها چنان عظیمند که تاثیر میگذارند .
شاد باشید
سلام حسین جان مهربان. خوشحالام که هنوز هستم و هستی. حق با توست، سخت بوده، خیلی.
ببخشید کامنت برق رفته بود، متوجه شدم که کامنت اول پر از اشتباهات تایپی است. دوباره می فرستم.
اسد- کابل
چه قدر خوب مینویسید، صمیمی و ساده؛ انگار کمله نیست آهِ محسوسی است که بر میخیزد گلوی خشکیدة دشتی، یا از دشتِ گریان راههای قاچاقی و صحرایی که در آن ترور میشود کسی، فقط به جرم اینکه نسبش به زال میرسد. خب! همه چیز همان بود که هست. فقط یه تغیری کوچی رخ داده: حکومت، دستور داده که از این بعد “زال” با “ذ” بنویسد. این تغییر کوچک البته میتونه پیامدهایی داشته باشه، اولین پیامدش اینه که آنهای که «ذ» خطوط تاریخرا جوری نشان میدهد که دیگه رد پای زال از آن پاک شده و مهمتر اینکه هرکه نسبش به همان زال قدیمی و یا “ذال” کنونی میرسه، فوری باید “ذبح” شود ولی آنقدر مقدست که قربانی یا شهید باشد. دیشب زال در کابل بود. تلاش کرد از نردبان موهای رودابه بالا بره، کلکینِ خانه رودابه بسته بود. زال اصلا خبر نداره که رودابهرا طالبان سنگسار کرده. به دنبال رودابه در کوچه می دوید، نا گهان عقدة یه بمب انتحاری که عقدهی از برو وبچ ولایی است گشوده شد و زال دود هوا شد. شاید برا تون جالب باشد که ملاعمر “ذ” به “د” بدل کرده و “قانون ذبح شدن در تهران را” را به “آیین دودشدن در کابل” تغییر داده است. فرقی نداره، شما ان جا ذبح شوید و ما این این جا دود میشویم. کلامهای ذبحشده و دودشده و جملههای قتل عامشده، عباراتهای مثلهشده و کتاب های زندانی، سنگِ گور ما هستند: لطفا بنویسید تا لا اقل در این فصل که بازار مردن مردن گرمه گورها بدون سنگ نمانند
اسد جان، با سلام. ممنون از نوشته پر احساستان. ما (ایرانیها و افغانها) ملت نفرین شده هستیم. اسارتمان یکجور بدبختیست و ﺁزادیمان هم جور دیگر. امیدوار باید بود با این همه. ممکن است ما ملتهای نفرینشده باشیم اما روحمان بزرگ است و بلاخره دیو سیاهی را بیرون میرانیم. از ﺁشنایی با شما خیلی خوشحالام دوست نادیده.
خوب بی خود كه نیست من همیشه عاشق سینه چاكت بودم! باز نوشتی هاله جونم.! دختر همسایه كه همیشه خوش خبره، توی یه كامنتی نوشت كه وبلاگ زدی! كلی خوشحال شدم.
داشتم می گفتم كه عاشقتم چون نه تنها كلی بهم همیشه انرژی مثبت دادی، همیشه هم دوستان گم كرده رو تو كامنت هات پیدا كردم. اسكارلت عزیزم و حسین امیریه با صفا.
چقدر دوست های وبلاگیم رو دوست دارم و دلم براشون تنگ شده. منم باید آستین رو بالا بزنم به زودی!
قربونات برم خاتونام. ﺁره منام خیلی خوشحالام چون بعضی از دوستان رو خیلی وقت بود بیخبر بودم ازشون مثل حسین ﺁقا و یک پزشک … خوبه که هستیم همهمون هنوز. امیدوارم سر و کله بقیه هم پیدا بشه و همه باز بنویسن.
اسكارلت جونم این رو هم امتحان كن. من بعد از ادیتور هاله، از این سایت استفاده كردم!
http://aryanevis.com/
Man jigare toro beram naazkhatoun jounam, vaay manam cheghadr zogh daram ke toro peyda kardam. ghorboonet beram merci az lotfet.