١. بعد از حدود ده سال دوری مادر داره میﺁد پیشمون. با وجود هیجان زیاد و همه حسهای خوب که دخترها از شوق دیدار دوباره مادرشون دارن اما شدهام یک پارچه استرس! خودم و ارتش رهاییبخش سرزمین ﺁفتاب رو بسیج کردم دیشب برای سابیدن و رفت و روب! چرا تو این سن و سال هنوز برام انقدر اهمیت داره که مادر یک موقع فکر نکنه شلخته هستم؟ کاش من هم یک پسر بودم!
٢. من ﺁشپزی رو دوست ندارم اما سی ساله که دارم سعی میکنم یادش بگیرم. گرچه هنوزم غذاهای خودم رواصلا» دوست ندارم اما بازم پشتکارم رو حفظ کردم! چه طور یکی میتونه در جهتی این همه تلاش کنه ولی باز هم شکست بخوره؟ و اینکه مگر نگفتن کار نیکو کردن از پر کردن است؟ پس کو؟
٣. برای روز پدر برای روری یک دستگاه قهوه درستکنی گرفتیم مشترکا» اما دریغ از یک قهوه درست حسابی هنوز! چه قدر سخته این سیستم! با اینکه مو به مو طبق دستور عملهای داده شده در کتاب مربوطه و اینترنت عمل کردیم ولی بازم هیچ چیزش شبیه قهوهای که صبح به صبح از کافه دم محل کارم میگیرم نیست! کلی هم اندرباب کف و پف ﺁوردن شیر داغ و درصد پودر کردن قهوه و غیره و غیره تحقیق و بررسی کردیم ها! میترسم اینام بشه مثل شماره ٢ بالا!
هاله جان، شماره دو را پایهام بدجور. من فلسفه آشپزی را خیلی خوب درك نمیكنم و نمیفهمم! خواهر بیچاره من تمام عمرش را در آشپزخانه تلف كرد برای چند تا به به و چه چه چهارتا دوست و فامیل حال اینكه میتوانست یك هنرمند خوب در نقاشی باشد.
قالب جدید وبلاگی مبارك! چی شده!
راستی چشمت روشن! امیدوارم همیشه خوش و خرم باشید در كنار خانواده و مادر. غیبت هم كنی در وبلاگنویسی، اشكال نداره موجهه!
پارسا جان واقعا» نمیدونم این چه هست فلسفهاش – باور کن از تلاش دست برنداشتم، از کتابهای ﺁشپزی، برنامههای تلویزیونی، دستورات اینترنتی … جیمی ﺁلیور، نایجلا، دیلیا، خلاصه هر اونچه که در ارتباط با ﺁشپزی هست و فرصت اجازه بده دنبال میکنم. رسپی رو مو به مو اجرا میکنم اما نتیجه صدی هشتاد تا نود خراب … فکر میکنم طلسم شدهام. بنا دارم این یکی دو ماهه که مادر اینجاست به طور جدی در محضرش یاد بگیرم.
قالب و اینجا جدید است و متعلق به ورد پرس. من فقط دومینام رو به اینجا اشاره دادهام (دومین مَپینگ) – دیگر حال قالب ساختن نداشتم و به همین قالب ساده خودشان اکتفا کردم.
قربان محبت و دوستیات پارسا جان. حالا نوشتهها خواهند ﺁمد با کلکلهای روری و مادر و دختر 🙂
اول که کلی جیغ و سلام و بغل و بوس و خوش آمدگویی و هیجان زیاد از اینکه میبینم دوباره نوشتن رو شروع کردی.
یادمه یک مدتی هر روز صبح اول وقتی میومدم سرکار تا قهوه ام آماده بشه، وبلاگت رو میاوردم ، مطالبش رو میخوندم و بعد از بلاگ رولت استفاده میکردم برای خوندن بقیه وبلاگها. بعد که دیگه ننوشتی دلتنگی شدیدی بهم دست داد. دلیلش این بود که با روزانه نوشتن از زندگیت کلی چیز برای زندگی خودم یاد گرفتم و دیدم که چه طور میشه با چیزهای ظاهرن (یا شایدم واقعا) کوچیک شادی کرد. و بعد از اون من احساس میکنم آرم شادتری از خودم ساختم و این خیلی خیلی خیلی خوبه. همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت. پست قبلیت رو هم خوندم و خیلی باهاش موافقم. برای من یکی هر موقع از همه جا ناامید میشدم و خبرهای بد دور و برم رو میشنیدم، وبلاگ تو مثل «تا شقایق هست زندگی باید کرد» میموند و تغییر روش تو، تو نوشتن رو ما هم اثر خوبی نداشت.
به هر حال خیلی خیلی خوشحالم از اینکه نوشتی و این نوشتت دوباره من رو برد به قدیما.
همراه با روری عزیزو دختر گلت همیشه شاد و سرحال باشی و بهت دوران بودن با مادر خوش بگذره.
سوری عزیزم، با بوسههای بیشمار بعد برمیگردم مفصلتر مینویسم. فعلا» همینکه از دیدارت به اندازه یک دنیا خوشحال شدم یار غار قدیمی و محبوب من. شب میﺁم مینویسم. اگر ایمیل داری برام بفرست به ﺁدرس
ashena[at]gmail[dot]com
مامان ها همشون ماهند! خوشحالم كه باز دور هم جمع می شید. فكر كنم روری عزیز خیلی خوشحاله. یادمه دست پخت مامانت رو خیلی دوست داشت :دی
منم دلم برای بغل مامی جانم تنگ شده !
ﺁره خاتون. از حالا گفته که میخواد از ﺁشپزی مادر ویدیو درست کنه به منظور ﺁموزش 🙂
انشالله تو هم به زودی زود مامی خانم را در ﺁغوش میگیری.
به به به به…………….. من چادرم رو میزنم این گوشه بغل دست نازخاتون فعلن… قولمیدم سروصدامم کمتر باشه!!!!!! یوهوووووووووووو……..دیوونه شدم….
ممنونم امیر جان 🙂
دوست عزیز من از همین الان چشم روشنی گفته و برای شماو میهمان عزیزتان لحظه های شای در کنار همدیگر آرزومندم.