صبح از خانه میروم بیرون. ساعت هشت و ربع است. باید تا ساعت نه یا حداکثر نه و ربع سر کار باشم. یعنی باید که ندارد کار من. میتوانم ﺁنجا باشم، میتوانم اینجا باشم یا هر جای دیگر – بستگی به این دارد که تقویم چه دیکته کند! با همسرم خداحافظی میکنم. دوستاش دارم. بعد از این همه سال همیشه لباش را میبوسم، روزی چندین مرتبه، اما صبح که از هم جدا میشویم و عصر که به هم میرسیم بدون قصور باید ببوسماش. باید سرم را در گردناش فرو کنم و به او بگویم چه قدر دلتنگاش میشوم یا بودهام. وقت خداحافظی همیشه این حس را دارم که این دیدار ﺁخرمان شاید باشد. همیشه با این حس از او جدا میشوم و قبل از بوسیدناش دلتنگی احاطهام میکند.
پیاده راه میافتم به سمت خیابان اصلی، جایی که باید اتوبوس را به مقصد مرکز شهر سوار شوم. خانه ما تا مرکز شهر با اتوبوس بیست دقیقه راه است، با اتوموبیل ده دقیقه. اتوموبیل دارم اما دیوانگی است با اتوموبیل به شمال این شهر شلوغ رفتن. ﺁیفونام را در میﺁورم و فکر میکنم … این خیلی لحظه حساس و مهمی در روز من است. باید مطمٸن شوم که موزیک انتخابی برای تمام روز شارژم نگه میدارد … لیست را بالا و پایین میکنم و بلاخره بعد از حدود یک دقیقه (شاید هم کمتر چون گاهی حال خودم را میدانم!) روی ﺁهنگی زوم میکنم. قدمهایام تندتر میشوند و مصممتر. نباید مثل ﺁدمهای پاکباخته راه بروم. این را به اندازه همه روزهای عمر بالغام به خود یادﺁوری کردهام. باید قدبلند راه بروم، چانه را بالا بگیرم و با خودم لبخند بزنم. این را هر روز به خودم میگویم … مبادا مثل یک ﺁدم پاکباخته راه بروی دختر.
میرسم به مرکز شهر، کنار ایستگاه اتوبوس، جایی که پیاده میشوم یک مرد هست که شیشه ماشینها را سر چهارراه میشوید . همین. کارش این است. جای زندگی ندارد اما زار و زندگی زیاد دارد. یک کیسه که کنار پیادهرو پارک میکند. همیشه دوست دارم بدانم داخل این کیسه سیاه چه دارد. شاید چند قاب عکس، شاید جاسوٸچی زنگزدهای که در کوچه پیدا کرده، شاید کت و شلواری کهنه که از فروشگاه خیریه به قیمتی نازل خریده، برای روز مبادا. صبح به خیری میگوییم به همدیگر، مثل دو ﺁشنای قدیمی … مثل که نه … چند سالی میشود که با هم ﺁشناییم. همیشه به ﺁسمان نگاهای میاندازد و در مورد هوا چیزی میگوید. امروز اما حوصلهام را ندارد. هی نگاهاش میکنم یواشکی، شاید دلاش برایام تنگ شده باشد بعد از دو روز تعطیلی! سرش گرم کار است. چراغ عابر که سبز میشود تند و تیز، مثل بقیه مردمان شهرهای شلوغ از عرض خیابان به سوی ایستگاه قطار میگذرم. با عجله.
گذر از روی بندر سیدنی هیچوقت برایام یکنواخت نمیشود. نگاهی به اطرافام میاندازم، همه سرشان در لپتاپها و روزنامههایشان است، تقریبا ً هیچکس به این منظره بیبدیل نگاه دومی نمیاندازد … عجیب است برایام. چه طور میتوان یک کارت پستال زنده را دید و از کنارش بیتفاوت گذشت؟ حتی اگر هر روز ببینیاش؟
از قطار که پیاده میشوم نگاهی به کفشهایام میاندازم … عادت چند ساله است. میدانم که تا دفتر راهای نمانده و باید کفشهایام حداقل تمیز باشند. چرا در خانه به این فکر نمیافتم معماییست که هنوز کشف نکردهام. همیشه فکر میکنم اگرکفشهایام تمیز نباشند کسی جدیام نمیگیرد.
کافیشاپ همیشگیام سر راه نیست … درست جهت مخالف است اما این چند قدم اضافه را به اختیار انتخاب میکنم تا باکیفیتترین قهوه این دور و بر را بگیرم. همیشه روی قهوهام حساسیت داشتهام، از سالیان دور. اگر قهوه خوب نباشد روانه زبالهداناش میکنم بیفکری دوباره. دخترک پشت پیشخوان میشناسدم. از پشت شیشه که میبیندم شروع به درست کردن قهوه میکند … صبح به خیری میگوییم و لیوان و پولی رد و بدل میکنیم و با این پیش درآمد روز کاریام تشروع میشود.
شاید یکی از همین روزها حکایت بازگشت را هم نوشتم.